داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ
زنی وارد مطب دکتر شد..هنگام معاینه به دکتر گفت : جناب دکتر عذر میخوام امکانش هست هنگام معاینه شوهرم هم کنارم بشینه ؟ دکتر که بهش برخورده بود گفت : خانم محترم من یک دکتر متخصص هستم ، از خدا میترسم در ضمن من یک شخصیت محترمی هستم برای خودم !!زن جواب داد : میدونم جناب دکتر بحث شما نیست ..مشکل اینجاست که منشی شما یه خانم بسیار خوشکله و شوهر من نه دکتر متخصصه نه از خدا میترسه و نه شخص محترمیه بذارید بیاد کنار خودم بشینه !! داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 21:18

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه اش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت: لباس ها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد، اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان می کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می کرد.تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم! داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 71 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 13:44

روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد.در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان، طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوایی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید. داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 13:44

‏از دور که سیاهی شهر پیدا شد ،دود و آتش بود که از شهر زبانه همی کشید.به شهر که رسیدم ، کشته بود که بر جای جای شهر فتاده بود ، زنان و‌مردان و کودکان.مهاجمان حتی بر حیوانات رحم نکرده آنهارا نیز کشته بودند.ناگاه از برزنی صدای بربط شنیدیم ، به کوی وارد شدیم و مردی را در حال ‏بَربط نوازی و رقص دیدیم .گفتیم: ای مرد ، این چه حال است؟با چشمانی گریان و حالی پریشان گفت: سپاهیان عرب بر نیمروز تاخته و یزید ابن مهلب دستور کشتار همگان داد. کشتند و سوختند،من به همراه اندکی بیرون از شهر بودیم و پس از رفتن آنان آمدیم ..حیرت زده گفتیم: پس ‏این نواختن و رقص از برای چیست؟گفت: مگر نمی دانید که امروز نوروز است؟ داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 2 فروردين 1402 ساعت: 14:00